محل تبلیغات شما

درز



دیشب بعد از اینکه با سه تا قرص ملاتونین خوابم برد، لیتل باروزه رو دیدم. اول عصبانی و دلخور بود از دستم ولی حرف زدیم و آشتی کردیم. آخرش براش پشمک خریدم و رفتم سر امتحانم. 
ولی خب هیچوقت قرار نیست آدم بتونه انقدر راحت با بقیه اوکی بشه :)) مهم هم نیست دیگه. بخونم برای امتحانم.

تمایل به خودآزاری توم خیلی بالا رفته. می‌دونم در نهایت کارم به نفعش بود اما همین‌که این مدت عصبانی شده و آزار دیده باعث می‌شه آرزوی مرگ کنم. خدایا! من از دوست داشتن خسته شدم! باید قلبم رو با جادوی سیاه توی زیرزمین مخفی کنم که دیگه نتونم به کسی حس داشته باشم. می‌خوام خودم رو زخمی کنم. اما چیزی که هرگز نمی‌فهمم اینه: "آیا تو هرگز مرا دوست داشتی؟" و این سوالیه که نه هرگز می‌پرسم، نه جوابش رو می‌خوام بدونم. چون هرچیزی که باشه دردناکه. و الان از آستانه‌ی دردم گذشته‌ام. عزیزم. به نفعت بود. باور کن به نفعته. می‌فهمی. بالاخره می‌فهمی.
خوشحالم که خوب داره پیش می‌ره. خودمم خوبم به جز اون بخش مازوخیست احمقم.

امروز روز صحبت از گل‌هاست، بنابراین توجه شما را به جملات گلانه‌ی زیر جلب می‌کنم.

نیلوفر گل‌فروش گوژپشت می‌گوید: ‏من دوست داشتم در تمام ساعات ِتمام روزها نگاهت کنم. امّا حرف که می‌زدیم چشمانم را می‌یدم. و تو دورتر می‌شدی.
همچنین می‌افزاید: ‏به پشت می‌خوابیم. و اشک‌ها به سرچشمه باز می‌گردند. باید به طریقی آبروداری کرد.
در ادامه یکی از حرف‌هایشان که مورد توجه مخاطب اصلی این نه ماه قرار گرفته را برایتان آماده کرده‌ام: ‏من احساس می‌کنم که هرچه از کنار تو دورتر می‌شوم، جهان غریب‌تر به‌نظر می‌آید. برّه‌ی گم‌شده‌ای را می‌مانم. صدای مبهم زنگوله در هوهوی باد به وحشتم می‌اندازد. مقصدی ندارم. و خانه را گم کرده‌ام. به آدم‌های اشتباهی برمی‌خورم و حرف‌های اشتباهی می‌زنم.
دیوید هاکنی گفته که من هر روز توی آیپدم گل نقاشی می‌کنم و می‌فرستم برای دوست‌هایم. این‌طوری هرروز گل‌های تازه خواهند داشت. من هم امروز برایت گل نقاشی کرده‌ام اما تا وقتی بهت بدمش پژمرده می‌شوم. لکه‌های روی دست‌ها و صورتم را ببین! آبی ندارم و توخالی‌ام. در رگ‌هایم چیزی نمی‌جوشد دیگر. اما خب چه می‌شود کرد؟ کار کردنی را باید کرد. من هم بعد از کشیدن گل‌هایم، تظاهر می‌کنم داری از تازگی‌شان لذت می‌بری.
خودم امروز گفتم که، ‏به زبان گل‌های آفتاب‌گردان با تو سخن خواهم گفت؛ گل‌برگ‌ها متمایل به تو، پرچم‌ها خیره به تو، ساقه‌ام راست و برگ‌هایم آویزان، که یعنی می‌جویمت اما ترس ریشه‌هایم را تغذیه می‌کند.
نیلوفر گل‌فروش گوژپشت حرف‌های "گل‌دار" زیادی زده است: ‏حتم دارم جای بوسه‌هایش از دهان و گونه و سرشانه‌هایم گل می‌رویَد.»
یا: ‏قانون پایستگی عشق یعنی وقتی تو نیستی خانه پر از گلدان گل میشود، تمام باغچه را سبزی میکارم. گربه حنایی مان بچه میآورد. قفسه کتاب حسابی شلوغ میشود. یعنی باید بالاخره این همه عشق را خرج چیزی کرد.

از نقل‌قول‌ها بگذریم، دیروز طاقت‌فرسا بود. امروز هم هست. خواهش می‌کنم بیخیال نشو. خواهش می‌کنم از پسش بر بیا. من هرروز بهت فکر می‌کنم و برایت گل نقاشی می‌کنم و تو را در ماشینت تصور می‌کنم و از نگاه کردن به نیم‌رخت و مثلث طلایی روی صورتت لذت می‌برم. از نگاه کردن به دست‌های کوچکت روی فرمان لذت می‌برم. از شنیدن صدای گرفته و عمیق و نیم‌اکتاوت لذت می‌برم. من قول می‌دم هرروز بهت فکر کنم، تو فقط قول بده از پسش بربیایی.
دارم دق می‌کنم. دق که ندانی چیست ای خانم زیبا! هنوز روز دوم هم نیامده. احساس می‌کنم مرده‌ام و تمام مال و منال و چیزهای مادی ارزشمندم را ازم گرفته‌اند، مثلا کتاب گتسبی بزرگی که بهم دادی. احساس می‌کنم ازم گرفته شده. احساس می‌کنم ازم ی شده. نه! بدتر است. احساس می‌کنم یک تکه از خودم را انداخته‌ام درون سطل آشغال، مثلا چشمانم را، و حالا دیگر نمی‌توانم چیزی ببینم. ببین بی‌تو چه وضعیتی مرا دچار کرده است؟ بی‌تو حواسم نیست. وقتی حالم خوب بود که چیزی نمی‌نوشتم سنگ‌دل کوچکم! می‌بینی این روزها چقدر غمگینم از کاری که باید می‌کردم؟ در نهایت برای تو بهتر است ای عزیز دل. من چشمانم را می‌دهم که روزگار تو بهتر باشد، من حواسم را می‌دهم که تو روان سالمی داشته باشی. مبادا از من برنجی ای گل‌روان! ای گل در برابرت خار! ای ارغوانم! 
خدایا! از گرفتن تصمیمات سخت بیزارم! جان مرا می‌گرفتید برایم ساده‌تر می‌بود! حال من چه کنم که ارغوانم آن‌جاست، و ارغوانم تنهاست؟ نکند ارغوانم بگرید؟ نکند ارغوانم درد بکشد؟

پاورقی: حالا می‌دونین چی جالب می‌شه؟ که طرف اصلا تخمش هم نباشه. یعنی از این اتفاق لذت ببره و فقط من در حال ج و و زدن باشم. اگه باشه هم خوبه اما. به خدا راضیم من بدحال بشم و اون خوب باشه. اون خوب باشه من می‌تونم خودم رو جمع کنم. باورم نمی‌شه بالاخره روزی رسید که کسی برام از خودم و زندگیم مهم‌تره. برام از خودخواهیم مهم‌تره.

محبس من یک چهاردیواری نیست، یک چهارشیشه‌ای» است. شیشه‌های تار و کدر که پشتشان را به سختی می‌شود دید، و نور روز بیرون این مکعب مانع از دیده شدن من برای این جانوران می‌شود. همه کوچ کردند و رفتند از این بیابان، و جز این ات چیزی نمانده. برای خودم قصّه می‌گویم؛ سیندرلا هم با موش‌های خانه‌اش دوست بود، شخصیت‌های معروف بسیاری با عنکبوت‌ها هم‌زیستی داشته‌اند، من هم با خزنده‌های بیرون مکعبم دوستم، البته اگر بدانند اینجا هستم. 
اما واقعیت جز این نیست که دیگر باکی ندارم. تنها نیستم. می‌دانم درک می‌شوم، می‌دانم دوست داشته می‌شوم. می‌دانم دیده می‌شوم حتی اگر ندانم. این تصورات قدیمی بیابانی هم تحت تاثیر گرمای هوا به من خطور کرده. از فرشته‌های الهام و خصوصاً بانو تالیا درخواست می‌کنم رزومه‌ام را دوباره بررسی و جرقه‌های مورد نیازم را برایم ارسال کنند. 

بعضی آدم‌ها به‌یادموندنی‌ان. جزییات قشنگ دارن. موقع گرفتن دستت، برخلاف بیشتر آدم‌ها که شستشون رو روی دستت می‌ذارن، شستشون رو از دستت دور می‌کنن، اما ذره‌ای شل نمی‌شن. با احتیاط و قانون‌مند رانندگی می‌کنن، و وقتی می‌خوان تند برونن،  حتی در جاده‌ی خلوت فرح‌آباد، راهنما می‌زنن و بعدش می‌رن توی لاین چپ. فقط نیم‌اکتاو برای خوندن دارن، اما گوش‌نوازترین اصوات رو تولید می‌کنن. موقع گشتن دنبال کتاب خاصی توی کتاب‌فروشی، چشم‌هاشون رو زیادی ریز نمی‌کنن. وقتی نمی‌خوای وسط خیابون راه برن، بدون هیچ مخالفت و تمسخری، حداکثر با یک شوخی کوچیک، می‌رن توی پیاده‌رو. مستقیم بهت نگاه نمی‌کنن اما می‌بیننت. وقتی می‌ترسی پات رو بذاری توی آب، دستت رو می‌گیرن، always :)». شوخی‌هاشون به قدر کافی بامزه هست و اشاره‌های مناسبی به موضوعات پیشین داره. جوری قاطع می‌گن نه، که دیگه بحث نکنی، اما در عین حال با لبخندی که می‌زنن می‌دونی که ازت عصبانی یا دلخور نیستن. فقط یه نه»ی ساده. یک مخالفت صادقانه و مهربان. به اسمت پلی‌لیستی درست می‌کنن از آهنگ‌هایی که دوست داری، اما بیشتر آهنگ‌هایی که "بهشون علاقه‌مند خواهی شد" رو توش قرار می‌دن. آروم و سریع بغلت می‌کنن و بهشون فشرده نمی‌شی. اول کتابی که بهت هدیه می‌دن بامزه‌ترین و دقیق‌ترین جملات رو می‌نویسن؛ فیلم‌ندارد.»
بله عزیزم، گتسبی بزرگ فیلم ندارد. 
و این فقط ۶ ساعت در کنارشون بودنه.

هرروز از روز پیشینم کسل‌کننده‌تر می‌شوم، و هرروز رباتیک‌تر و خاکستری‌تر. بچه‌تر که بودم می‌خواستم آدمی مهم و جالب و پر از رنگ‌های مختلف باشم، این‌روزها شک ندارم در داستان کوتاه تکراری و احمقانه‌ای از آر.ال.استاین گیر کرده‌ام. فراموشی بر من غلبه می‌کند. دیروز چه فرقی با امروز داشت؟ روز قبلش چطور؟ هفته‌ی قبلش؟ فردا چه فرقی می‌کند؟ امیدوار بودن بزرگترین خیانتیست که به خود می‌کنم اما دست کشیدن از آن نیازمند روحی باصلابت و رنج‌کشیده است، که فاقد آنم. روح ِ سرخوش به کار کسی نمی‌آید؟ :)))
برنامه‌ی قطعی‌ای برای خودکشی ندارم. باید خیالم از بابت خواهرکم راحت شود. در زندگی عاشق هرکس که شدم، مریم مسئله‌اش برایم جدا بود. اگرچه چند سالیست دنبال توجهش می‌دوم و چیزی عایدم نمی‌شود، نمی‌توانم بس کنم؛ چون همین دویدنم حس خوبی به‌اش می‌دهد. ‌ی نیازمند به توجه خانوادگی‌اش می‌شود. من که نشدم، او بشود. حالا هرروزی که پیش آید و مناسب مردن تمیزی باشد، من آماده‌ام. خداحافظی‌هایم را کرده‌ام؛ نه، دروغ بود، نکرده‌ام. اما صحبتم با بیشترشان را جوری به پایان بردم که راضی‌ام. در مورد اقلیت هم، تنها می‌توانم آرزوی آرامش و امنیت روز افزون کنم. حتی برای تو، اسمشونبر! حتی برای تو. حسرت خاصی روی دلم نمی‌ماند جز اینکه همیشه از ارتفاع و آب ترسیده‌ام و فرصت شنا و پاراشو و بانجی‌جامپینگ نداشته‌ام، اینکه سطح آدرنالین خونم را به بالاترین نقطه نرسانده‌ام. شاید همین است که کم دارم، شهامت! شهامتم را گم کرده‌ام. حالا تنها مسیری که روبه‌رویم می‌بینم به مرگ زودهنگام فرزند آخر خانواده‌ام منتهی می‌شود. به بعدش فکر می‌کنم و سعی می‌کنم حسی در خودم ایجاد کنم اما خاکستری من را به درون خودش می‌کشد. آه خدایا! داروین! میترا! رع بزرگ! اوینوشی! اودین! ژوپیتر! آتنه! بودا! نگذارید این بنده‌ی بی‌نوا خاکستری شود، دست بگیرید تا مرگ زیبایی بیافریند. تا مرگ زیبایی بیافرینم. به زودی می‌میرم، دستی به سرم بکشید که زیبا بمیرم بزرگواران! که لحظه‌ای شهامت از دست رفته‌ام را در آن‌سوی آینه ببینم و بدانم بهتر از چیزی بودم که سال‌ها تصور می‌کردم.
امشب بالا می‌روم و چشم‌هایم را می‌بندم و منتظر صاعقه‌ای می‌مانم تا همه‌چیز را به یادم بیاورد. 

نمی‌خوام با چنین کسشری دیل کنم. واقعا گه توش. انقدر این هفته و امروز گریه کردم که چشمام باز نمی‌شه. همیشه فکر می‌کردم زشت می‌شم موقع گریه. می‌گه خیلی فرق نمی‌کنم. احتمالا همیشه زشتم. بطری آب خنک رو گذاشتم رو صورتم. کاش سردرد داشتم یا پهلودرد بهم هجوم میاورد که مسکن می‌خوردم و بیهوش می‌شدم. مسکن دوست همه‌ی روزهای دردناک منه؛ شما نیستید. چقدر زندگی‌ها سخته. از ته دل می‌خوام به خدا اعتقاد داشته باشم تا دعا کنم و آروم شم. فلوبر می‌گه دیرزمانی نگاهش کنیم تا برامون گیرا بشه؛ به کجاش خیره بشم؟ به کجاش خیره می‌شین؟ از انواع مکانیزم‌های دفاعی‌ای که به کار می‌برم بیزارم و روزبه‌روز ناپخته‌تر می‌شن. چرا همیشه درحال پس‌روی هستی پس ژوزه؟ مگه دنبال قهرمان بودن نبودی؟ بلند شو دیگه. کاش با مسخره کردن خودم به جایی می‌رسیدم. حتی اینم دیگه حس خوبی بهم نمی‌ده. تف بهش. گه. کاش داشتم و فرار می‌کردم. کاش چیزی برای از دست دادن نداشتم. خوش به حال نهنگ‌ها که بلدن فرار کنن. آه! همینه! آهنگی که برای مرده‌ها می‌خونیم همینه! So long. and thanks for all the fish! 
دوست‌پسر وقت باعزّت و محترم،

غرض از نوشتن این نامَک* خدمت حضرت عالی، ارائه فرمودن لیست کوچکی‌ست که این بنده تمایل به دریافت در این کریسمس و جشن سال نوی مسیحیان دارد. همان‌طور که شخص گران‌قدر شما نیز درک می‌کند، از هیچ فرصتی برای جشن و سرور نباید و نشاید که پرهیز کرد. از آنجا که وقت تنگ است و موارد مورد نظر بسیار، فرصت را تا زادروز خویشتن کشش می‌دهیم اما تقاضای بیش از آن را نکنید که بی‌مورد است و خاطر این جناب‌عالی را آزرده می‌کند. 

اگز اجازه بفرمایید به سراغ لیستَک** می‌رویم.

یک عدد کرّه‌ی ه
دو عدد توله‌ی شیر؛ نر و ماده
یک ست کامل چاقوهای آشپزخانه
یک تبر جهت شکست دادن نارگیل‌ها
یک گلدان حسن ژوزف
اینکه از عطری که همیشه به تنتان می‌زنید و همه مدهوش می‌شوند هرگز نزنید تا کسی مدهوش نشود چرا که شاعر می‌فرماید غیرتم کشت که محبوب جهانی لیکن روز و شب عربده با خلق خدا نتوان کرد
یک قاقُم سفید ِ برفی که با نگریستن به او بنده را یاد آورید
یک شنل بلند برّاق جهت قایم شدنمان زیرش از نور روز
یک خانه‌ی درختی صرفا جهت فخر فروشی (بنده با ارتفاع میانه‌ی خوبی ندارم)
دستپخت شخص شخیص شما برای یک هفته
این نسخه‌ی خام و اوّلیّه است و بعید می‌دانم چیزی به آن افزوده شود لذا از شما درخواست می‌گردد استیصال خود را مهار نموده و در جهت فراهم کردن مایحتاج زندگیمان برآیید.

با احترام،
دوست‌دختر وقت شما،
ژ.

پاورقی:
*نامه‌ی کوچک
**لیست‌کوچک

آخرین جستجو ها

mahemanmaheto hejahoota rihan Mary's receptions football24 saisummeper سار دلنوشته های شهاب شعیب Michael's collection گـروه مـهـنـدسـی مــفـخــم